جدول جو
جدول جو

معنی صف آرای - جستجوی لغت در جدول جو

صف آرای
صف آراینده. مرتب کننده صف. آرایندۀ صف. آنکه در شجاعت زیب و زیور صف باشد: به تیر قهر یلان صف آرای و گرز گران سنگ گردان قلعه گشای... (حبیب السیر جزء سیم از ج سوم ص 123)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(صَ)
عمل صف آرا. رجوع به صف آرا و صف آرای شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
آرایندۀ صف. مرتب سازندۀ صف. آنکه صف لشکر یا سرباز یا صفوف دیگر را مرتب می کند. و رجوع به صف آرائی و صف آرائی کردن شود
لغت نامه دهخدا
بت تراش. پیکرآرای. آرایش دهنده و زینت کننده بت. که بت تراشد. بت ساز. پردازندۀ بت:
یکی جشنگاه است از ایدر نه دور
که سازد پدرم اندران بیشه سور
که دارند فرخ مر آن جای را
نشانند آنجا بت آرای را
بود تا در آن بیشه فرسنگ بیست
که پیش بت آید بباید گریست.
فردوسی.
فرستاد یکسر سوی طیسفون
بت آرای چینی به پیش اندرون.
فردوسی.
منات و لات و عزی درمکه سه بت بودند
ز دستبرد بت آرای آن زمان آزر.
فرخی.
، کنایه از به تندی و درشتی بر سر کار آوردن. مأخذش آنکه اسپ را ساعتی قبل از سواری یک میدان جولان دهند و به تازیانه گرم کنند تا در سواری حرونی نکندو در تاختن نفسش گرفته شود. (آنندراج) :
تا کی دهد عنان مرادم فلک به دست
حالا بتازیانه مرا گرم داشتست.
بابا فغانی.
آهم به تازیانه دگر گرم کرده است
تا در کدام معرکه سر میدهد مرا.
شاپور
لغت نامه دهخدا
(آبْ، بَ)
جنگی. صف شکن. مبارز:
بدانگه که سالش ده و چار شد
سوار و دلیر و صف آوار شد.
(گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
(صَ گِ)
یکی از خانهای کریمه و پسر نورالدین صفاگرای و از سلامتگرای زاده هاست. وی پس از وفات پدر متولد شد و عموی او بهادرگرای تربیت او را بعهده گرفت. در دورۀ اول خانی حاجی سلیم گرای سمت نورالدینی یافت. سپس معزول شد و در قضای قرین آباد اقامت کرد و به سال 3 هجری قمری بعد از سعادت گرایخان به خانی کریمه رسیده و با صدر اعظم حاجی علی پاشا بسفر نمسا مأمور شد و با جمعی از عساکر تاتار به برکوکی رفت اما لشکر وی گریختند و از طرفی هم اهالی کریمه به طلب سلیم گرای اصرار داشتند و صفاگرای معزول و به رودوس تبعید شد. سپس آزاد گردید وبه سال 1115 در قرین آباد درگذشت وی شصت سال زندگی کرد و تنها ده سال خان بود. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
مصاف آرا. آرایندۀ رزمگاه. ترتیب دهنده جنگ و جنگ جای. که ترتیب صفوف لشکریان و بقیۀ سپاهیان کند، آنکه با دلاوری و فنون جنگی مایۀ آرایش میدان جنگ باشد. که به هنر و دلیری زیب و زینت میدان جنگ باشد. جنگی:
هرچه در هندوستان پیل مصاف آرای بود
پیش کردی و درآوردی به دشت شابهار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
تشکیل صف سربازان برای مبارزه، دسته بندی: صف آرایی وکلای موافق و مخالف دولت در مجلس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صف آوار
تصویر صف آوار
مبارز، جنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صف آرایی
تصویر صف آرایی
تشکیل صف سربازان برای مبارزه، دسته بندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صف آرا
تصویر صف آرا
((ی))
کسی که صف سربازان را آرایش دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صف آوار
تصویر صف آوار
جنگجو
فرهنگ فارسی معین
رویارویی، صف بندی، مقابله، دسته بندی، گروه بندی
فرهنگ واژه مترادف متضاد